با یار خاطرات خواستگاری رو مرور میکردیم
بهش میگفتم عجیب ترین بخشش برام این بود که
من دختری بودم لبریز از ادعا تو زمینه توانایی رفتار منطقی و کنترل احساسات، حتی به طور افراطی!
اینو هم بارها ثابت کرده بودم.
اما با وجود تجارب قبلی تو موارد ازدواج،
فقط با جلسه اول صحبتمون
دل که رفت؛
چشم بسته شد
گوش بسته شد
دور از جون راه عقلم هم بسته شد :|
.
› و منغلبانه کشیدم کنار و به بابا گفتم دیگه باقیش با شماست!
› اونجا بود که به فلسفه اذن پدر کاااملا یقین پیدا کردم :)
11:42 | Saturday 26 Aban 1397