یه دور تسلسله. وقتی پرم از حرف و بغض و ارسال مطلب رو باز میکنم که بنویسم و بعد، با خودم میگم هو مورو! واقعا میخوای اینکارو کنی؟ ارزششو داره؟ اصلا چرا اینجا؟ عمومی شدنش چه کمکی میکنه؟ شاید چند نفر احساس همدردی کنن و تسلی بدن، ولی جز اینه که آدمها تا یه حدی تاب شنیدن دارن و از نرمالش که گذشت سِر میشن؟ اونوقت رهات که کردن تو میمونی و عادتِ آزاردهندهی تسلا با دیگران. اون لحظه به خودم قول میدم با خدای خودم حرف بزنم و همه چیو واسش بگم. ولی اعتراف میکنم اغلب مواقع نه اینجا مینویسم و نه به قولم عمل میکنم. همه چی تو دلم حبس میشه تا لایهای از فراموشی روش بشینه و مدتی بعد دوباره بهم هجوم بیاره تا تو نقطه شروع این دور بایستم. و من بین چرخههای این دورِ باطل، درحال له و لورده شدنم و صدای شکسته شدنم رو میشنوم.
00:18 | Sunday 21 Azar 1400