نمیدونم این حساسیت زیادیه یا نه اما برای گند خوردن به کل حال یه روز و شبم کافیه که یه کودک کار ببینم. میدونم اساسا به غمِ بچهها خیلی حساسم، علتشو نمیفهمم ولی از وقتی یادم میاد با دیدن گریه و غم بچهای که پناهی نداره احساس متلاشی شدن میکنم. نه دلسوزی و ناراحتی معمولی، انگار یه سنگ بتنی بزرگ تو گلومه و همینطور که نفسم درنمیاد یکی با ناخنهای تیزش چنگ میکشه به دلم! انقدی که اگه زیاد تو همون حال بمونم دردهای پراکنده ناشی از فشار روحی تو بدنم شروع میشه! و اون بچه هیچوقتِ هیچوقت از ذهنم نمیره و هر بار که تو ذهنم تصورش میکنم مثل بار اولی که دیدمش مچاله میشم. مثل امشب که وقتی از پیادهرو میگذشتم یه پسربچه نهایتا شش ساله با یه ترازو و کلاه و کاپشن زمستونی جمع شده بود گوشه دیوار و همونطور که دستاش از سرما توی جیباش بود و چونهش رو به پاهاش نزدیک کرده بود بهم گفت خانوم وزن نمیگیرید؟ و من کل مسیرم تا خونه رو گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم..
00:42 | Thursday 02 Dey 1400