در ادامه پست قبل؛ بخشی از کتاب خاطرات سفیر:
توی ایستگاه اتوبوس پر از مرد و زن و ریز و درشت بود. همه به ته خیابون نگاه میکردن و منتظر اتوبوس بودن. اون روز، روزِ اعتصاب بود. فرانسویا به گفتهی خودشون، قهرمان اعتصاب در جهاناند. اونقدر تعداد اعتصاب در سال زیاده که همه بهش عادت کردن. اعتصاب کارمندای راهآهن علیه دولت، اعتصاب پست علیه رئیس پست، اعتصاب مردم علیه سگها، اعتصاب سگها علیه استخوان، اعتصاب دولت علیه ملت، اعتصاب اعتصابگران علیه چیزی برای اعتصاب کردن.. خلاصه، اون روز هم روز اعتصاب رانندههای اتوبوس بود؛ لابد علیه اتوبوسا! ملت هم سرگردون تو کوچه و خیابون دربهدر یه لقمه اتوبوس، بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن.. گفتم که؛ اونجا اعتصاب بخشی از زندگی مردمه.
به هرحال، من داشتم از این ماجرا به شدت متضرر میشدم. اون روز روز جلسهی لابراتور بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت 11 میرسوندم دانشگاه برای توضیح تزم. اما اتوبوس کجا بود؟
یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف ایستاد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوتزنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم، و گفتم: «عذر میخوام، امروز اتوبوس نیست؟» گفت:«نه. امروز اعتصابه.» دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ بخصوص که داشتم متضرر میشدم و ناخواسته در زنجیرهی نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم:«ببخشید.. میشه بدونم برای چی رانندهها اعتصاب کردن؟» راننده اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت:«این یه موضوع مِلّیه، به خارجیا ارتباطی نداره.» (آفرین ورپریده! از این حس ملیگراییت خیلی خوشم اومد بیتربیت!)
خب، دیگه چی باید میگفتم؟ هیچی! اما واقعا این حس دوگانهای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد. اگرچه جواب بیادبانهای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن میکنه وقتی مقابل یه خارجی قرار میگیره بهش حق نمیده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعا از این کارش خوشم اومد. من اگه جای رئیسش بودم، حتما تشویقش میکردم.