| بسـم اللّـه الرحمـن الرحیـم |

860 :: هو مورو

هو مورو

یا ذوق‌مرگِ وصل،
یا دق‌مرگِ هجران
ما مرگمان حتمی‌ست؛
میلِ تو کدام است؟!

860

1404/05/14 | 09:33

عمری بادی به غبغب انداخته‌ام و سر بلند کرده‌ام که هرچیزی را بدون دلیل قبول نمی‌کنم. آن هم نه دلیل‌های کوچه‌بازاری، برهان. افتخار کرده‌ام علی‌رغم اینکه رشته‌ام هیچ هم‌خوانی با فلسفه و کلام ندارد، وقت گذاشته‌ام، خوانده‌ام و جستجو کرده‌ام که با عقل، دلم را به حقیقت آشنا کنم. اما آن روز؛ وقتی استاد در جمعی عمومی سوال کرد که اصلا چرا باید نماز را به عربی خواند؟ و من در ذهنم پوشه صغریٰ‌ها را از طبقه‌های ذهنم بیرون می‌کشیدم، ورق می‌زدم، گزینش می‌کردم، کنار یکدیگر می‌چیدم تا به کبری برسم و دلیلی محکم بیاورم که مو لای درزش نرود، دخترکی هم سن و سال خودم بلند شد. از اول جلسه همه چیز را سوال‌پیچ می‌کرد. ولی مشخص بود واقعا سوال دارد، نه غرض. پوشش‌اش شباهتی به ما نداشت. لاک ناخن داشت و کمی از موهایش پیدا بود.‌ هرچه بود به نظر نمی‌رسید موافق سوال باشد. گفت: «عاشق، با زبانی که معشوق اراده کند با او صحبت می‌کند. دیگر دلیل چرا؟» و یکباره کاخِ اِهِن و تُلپ‌هایم فرو ریخت! دستم را که بالا برده بودم تا دلایلم را بگویم، آرام پایین کشیدم. خجالت‌زده بودم. نه از مطالعه و تلاش‌هایم، از اینکه با آن همه، هنوز انقدری بزرگ نشده بودم که بتوانم چیزی را صِرفِ اینکه خواستِ معشوق است، بپذیرم. در دل آن دختر را تحسین کردم.‌ استاد هم که گویا اصلا انتظار چنین پاسخی را نداشت مات ماند! گفت دخترم؛ تو لِوِل جلسه را خیلی بالا بردی، من دیگر حرفی ندارم و با لبخند نشست. و من خدا را شکر کردم که خدا باز هم با زبان بنده‌اش، غرورم را شکست!

  • 04/05/14

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">