862
1404/05/14 | 09:35
صبح بیدار میشوم. باید به فکر غذا باشم. به آشپزخانه میروم. چاقو را به دست میگیرم و پیازها را نگینی میکنم. صفِ طولانی کودکان جلوی چشمم ظاهر میشود. روغن را میگذارم داغ شود. صدایشان را میشنوم. گوشتها را تفت میدهم. جمعیتشان فشردهاست. لپهها را زیر آب میگیرم. بچهها گریه میکنند. ادویهها را اضافه میکنم. شکمشان از گرسنگی به پشتشان چسبیده. آب را جوش میآورم. ظرف غذایشان را به جلو گرفتهاند و جیغ میکشند. خورشت را هم میزنم. پاهای ظریفشان از گرسنگی میلرزد. درِ قابلمه را میگذارم. گلوله به سر کودکی شلیک میشود و صدای گریهاش میخوابد. همه جا ساکت میشود. و صدایی در گوشم میخواند؛ ای پیکر عریان/در این شامِ غریبان/ببین نالهٔ طفلان/حسین جان..
- 04/05/14