864
1404/05/14 | 09:37
با زهرا در حرم بودیم. دیرمان شده بود. مسافت زیادی را باید پیاده برمیگشتیم و از قضا به وقت نماز خورده بودیم. همهٔ خروجیها بسته بودند. زهرا طبق عادت همیشگیاش دست از تلاش برنمیداشت و گوشهگوشهٔ صحن آزادی را برای پیدا کردن یک خروجی میچرخید. بعد از ده دقیقه ایستاد و گفت فایده ندارد، به درِ بسته خوردیم. این را که گفت یکی از پیرمردهای خادم، انگار که منتظر لحظهای بود تا کنارمان ظاهر شود گفت: هیچوقت از درهای بسته ناامید نشوید دخترم! با دست اشاره کرد و گفت از این طرف.. راه خروجی را نشانمان داد. و ما را با دلی پر از لبخند بدرقه کرد..
- 04/05/14