885
1404/05/28 | 16:21
غذای امروز خیلی خوشمزه بود. برایش وقت گذاشته بودم. روی انتخاب مواد و شیوه طبخ دقت به خرج دادم. یار، جلوتر از من غذا را چشیده بود و تعریف میکرد. با اشتیاق لقمه اول را برداشتم. واقعا حرف نداشت. ولی همان لقمه کافی بود تا آن تصویر همیشگی جلوی چشمم بیاید. دختربچهای در غزه. همسن و سال خواهرم. شاید هم کوچکتر. پوست و استخوان. روی زمین دراز کشیده بود و دستش را کنار چشمش با بغض گذاشته بود. میگفتند از سوء تغذیه دیگر نمیتواند راه برود. مادرش هم کنارش گریه میکرد. دیگر نمیفهمیدم چه میخورم و چه میکنم. اشکهایم بیصدا میریختند. یار که پرسید چه شده بغضم ترکید. چه کوه غمی در دلِ کوچک آن بچه تلنبار شده؟ مادرش چه میکشد؟ تصاویر بعدی می آیند. دختربچهای که میگوید پدرم به دنبال غذا رفت و دیگر برنگشت. پسربچهای که به زحمت کاسهای غذا، که اگر بشود به آن غذا گفت، گیر آورده، ولی در میان راه افتاده و غذا ریخته بود، و حالا گریه میکرد که چطور برگردد؟ تا آخر، غذا را با اشک و گریه در گلو فرو بردم. معدهام عصبیست. دکتر گفته در ناراحتی و استرس غذا نخورم. اما نمیتوانم. نمیشود. در دل میگویم خدایا ما نمیدانیم چه باید بکنیم. نگذار اینطور سنگ بمانیم و زجر آدمها را ببینیم. دلمان میترکد. ما نیامدهایم که مانند حیوان ببلعیم و برویم! تو وظیفه تکتکمان را نشان بده. تا انتقام بگیریم از وحوشی که تاریخ به خود ندیده. و الا وای بر ما از بلایی که این بیتفاوتی قرار است بر سرمان آوار کند.
- 04/05/28
خدایا ما نمیدانیم چه باید بکنیم. نگذار اینطور سنگ بمانیم و زجر آدمها را ببینیم. دلمان میترکد. ما نیامدهایم که مانند حیوان ببلعیم و برویم! تو وظیفه تکتکمان را نشان بده. تا انتقام بگیریم از وحوشی که تاریخ به خود ندیده. و الا وای بر ما از بلایی که این بیتفاوتی قرار است بر سرمان آوار کند.
+ :)