886
خوب نبودم. میگوید تو لب تر کن که نرو، نمیروم. میگویم تو هم خوب زرنگی! میدانی کجا بخواهی نه بگویم! مخیر میکنی بین دل و ایمان، خیلی نامردیست! لبخندی از زیرکی میزند. روزی که میخواست کربلا برود میدانست نمیتوانم نه بگویم. گفت لب تر کن. نگفتم و رفت. خیلی سخت گذشت، خیلی. و حالا که موکبهای مشهد برقرار اند هم، نتوانستم. زبانم نمیچرخد. کاری که نمیتوانم بکنم، دلم به همین خوش است که مخالفت نکنم. ولی میترسم. از کم آوردن، از سخت شدن. از اینکه مبادا روزی زبانم به نه بچرخد. دعایم این روزها همین است؛ که آن روز را نبینم.
- 04/05/31
زمان جنگ سوریه ،همسرم ازم خواست که اجازه بدم بره سوریه ..
گفت اگه بگی نرو، نمیرم
ومن زبانم نچرخید به نه....گفتم برو
حالا بماند که قسمت نشد و نذاشتن بره
ویک حسرت موند رو دلش...
خدا نکنه در راه خدا زبانمون به نه بچرخه