888
بیست کیلو سیبگلاب را گذاشتهام روبهرویم که تمیز کنم. مقداری برای مربا، فالوده و مقداری هم برای تفت دادن و چای سیب. فقط دانه گرفتنش دو سه ساعت طول میکشد. سایتِ فیلم را بالا و پایین میکنم و میروم سراغ ژانر مورد علاقهام؛ بیوگرافی. چندسالی میشود یک فیلم را مستمر ندیدهام. به سختی یکی را انتخاب و شروع میکنم. داستان دختریست نازپرورده از خانوادهای دارای شأن و سطح بالا، که در آرزوی بازیگری، بدون اطلاع از خانواده و به همراه معشوقش به شهری بزرگ سفر میکند. اما پسرکِ فلان فلان شده او را به بهای پولی کم به یک cathouse میفروشد و میرود! همین اول فیلم با انتخابم به خودم بد و بیراه میگویم! چاقو را با حرص در سیبها فرو میکنم. ولی از آنجایی که داستان واقعیست و اصلا ژانر بیوگرافی را برای همینش دوست دارم که سرنوشت آدمها را ببینم ادامه میدهم. خب قطعا بدترین شکنجهای که یک زن میتواند تصور کند در انتظارش است. به جای او خودم را باخته بودم. اما آن دختر افسردگی را میگذارند، در همان شرایط بزرگ میشود، کتک میخورد، با خون و دل تلاش میکند و میشود متصدی آن خانه و بعد کل محله تا برای حقوق چهارهزار دخترِ مانند خودش بجنگد! هرچند که برخی جاها در تشخیص حق و حقوق اشتباه میزد و حرفهایش درست و درمان نبود، ولی فکر میکردم چقدر کار از یک انسان برمیآید. دیگر از این شرایط بدتر که نیست. چه روحیه و قدرتی میخواهد که درست وسط آتش شکنجه روی پای خودت بایستی و تغییر ایجاد کنی. اصلا کار ندارم که با اصول ما سازگار است یا نه. همینکه یک جای دنیا برای تو تکانی خورده باشد. ولو یک ریشتر! این مهم هست. اینکه دستت را بیاندازی و چند جلبک و کثافت را از لجنزاری که در آن هستی کم کنی. بعد میزنم در سر خودم که خدا قرار است چطور ما را بازخواست کند؟! غرق در نعمت نشستهایم و نطق میکنیم که فلان کار نشد، نمیشود، باید بشود و باید بکنند! اسمهای دهانپُرکنی هم روی خودمان گذاشتهایم تا رخوتمان را توجیه کنیم! آن دختر تروما نداشت، خودِ تروما بود! ولی خودش را با حسرت گذشته متوقف نکرد. تنها کاری که از دستش برمیآمد را انجام داد. خلاصه مقادیر زیادی اشک پای فیلم و مقادیر زیادی هم خاک بر سر خود ریختم و پس از سه ساعت فیلم را تمام کردم. سیبها را هم.
- 04/06/02

به قول جناب صائب:
تو از سوز جگر پیمانهای چون لاله پیدا کن
که از هر پارهسنگی چشمهساری میشود پیدا...