895
اسفندماه که برای اولین بار، تنها به هزار کیلومتر دورتر سفر کردم واقعا احساس کردم بزرگ شدهام. مزهاش هنوز زیر زبانم هست؛ ترکیبی از هیجان، ترس و لذت. تیری را در چله گذاشت که دوست داشتم بکشم و پرتاب کنم. برای همین نمیخواستم برای میهمانی پنجشنبه کسی کمککارم باشد. قرار بود دو زوج تازهعروسداماد را پاگشا کنیم. خواهرم و همسرش/پسردایی و خانمش. البته به همراه پدر و مادرم/دایی و زندایی و فرزندانشان/خانواده شوهرخواهرم/مادربزرگ و پدربزرگِ مادری و پدری. در مجموع بیست نفری میشدیم. مامان در این مواقع خیلی جلوجلو به تکاپو میافتد. اما یار عقیده دارد نیازی نیست و حتی خریدها را میگذارد برای روز آخر. به تعادل رسیدن میان آن دو هم وظیفه خطیریست که به من محول شده است! شب قبلش خیابانها را برای خرید هدیه متر کردیم. میهمانها برای پس از اذان مغربِ فردا دعوت شدند. با سیاستهایی که باید مامان را آرام میکردم و یار را هُل میدادم، صبح برای خرید مواد اولیه بیرون زدیم. حین خرید به یار میگفتم ما خودمان کِی از عروسدامادی درآمدیم که داریم زوجهای دیگر را پاگشا میکنیم؟ باورمان نمیشد. خود همین مرحلهای از بزرگ شدن بود. چهار پنج ساعتی تا برگشت زمان برد. ظهر شده بود. مامان میگفت مرغها را بیاور اینجا من خورشت را بگذارم. قبول نکردم. میخواستم یکبار خودم میهمانی نسبتا بزرگی را مدیریت کنم. رسیدیم خانه. قرار بود طبق معمول پخت برنج با یار باشد. از آنجایی که تجربهٔ او در تعداد بالای غذا بیشتر است. من هم مشغول کارهای دیگر. میدانستم مامان بالاخره آرام نمیماند و دو سه ساعت قبل از میهمانها برای کمک میآید. همهٔ تلاشم را میکردم تا زمان رسیدن او کار زیادی نمانده باشد. موفق هم شده بودم. دو ساعت قبل که مامان رسید، سالاد و سسها آماده در یخچال، خورشت بارگذاشته، دسرها آماده و تزئین شده، میوهها شسته و خشک شده، قندانها پر و خانه مرتب بود. هرچند لحظات آخر صدای هل من ناصرم درآمده بود و اجازه دادم مامان بیاید و حداقل جاروی خانه و دستمال کشیدن به سرویس چینی با او باشد. دیگر واقعا نمیتوانستم. و خب تا حد قابل توجهی انتظار خودم را برآورده کرده بودم. پس با خیال راحت کمک گرفتم. پاهایم تا روز بعدش درد میکرد اما از خودم رضایت داشتم. هرچند پیش از آن هم هیچوقت به معنای امروزیها وابسته نبودهام. ولی خب میدانید دیگر؛ مادرهای بیش از حد فعال و فداکار، ناخواسته برخی فرصتها را در اختیار فرزند نمیگذارند. فرصت روی پای خود ایستادن، خطا کردن و یاد گرفتن. میهمانی خوب پیش رفت و چیزی کم نداشت. و این برای منی که هیچوقت در این ابعاد کار نکرده بودم پیشرفت بزرگی بود. و خوشحالم که هرچند شاید دیر، اما با همین خراشهای ریز ریز، این پیله را پاره کردم و بالی تکان دادم.
- 04/07/14
برو که رفتی