896
در یکی از شلوغترین برهههای زندگیام به سر میبرم. صبح تا شب دانشگاه، عصر موسسه، ظهر کلاسهای متفرقه و اگر جای دیگری نباشد مشغول کارهای خانه، درس خواندن و نوشتن لسنپلن. به قول مینا؛ هر روز فقط لباس میپوشم و بیرون میزنم، نمیدانم کجا، فقط میدانم که باید به جایی بروم! حکایت من است. دنبال روزها میدوم. خدا را شکر با دانشآموزانم ارتباط خوبی گرفتهام. جلسه دوم خبری از استرس اولیه نبود و تقریبا اوضاع به آرامی گذشت. بچههای تیز و فرزی هستند و اصولا زود میگیرند. همین شرایط را قابل کنترلتر میکند. ولی فکر میکنم در مواجهه با بچههای بازیگوش و سرکش احتمالا با مشکل کمبود جدیت مواجه شوم. باید دید چه میشود. این میان اوضاع جسمی هم برای خودش بازی درمیآورد. دغدغهایست دائمی در گوشه ذهنم. حتی در پرکارترین روزها رهایم نمیکند. تا تقی به توقی میخورد و کمی ساعت خواب اینور آنور و چیزی کم و زیاد میشود، به تریج قبایش برمیخورد و ناز میکند! واقعا سلامتی نعمتیست. من اگر نمیتوانم از حسرت گذشته بگذرم، همهاش برای همین سلامتیست که در ایام جوانی بود و حالا به مویی بند است. صدها چیز باید برایش رعایت شود تا کمی ثبات داشته باشد. و خب منی که برای استمرار هرچیز دیگر صبر و حوصلهاش را دارم، به اینجا که میرسد دست روی دست گذاشتهام. میفهمم هنوز نپذیرفتهام و فرار میکنم. از واقعیت. و میدانم مشکل کار در امیدیست که ندارم. نمیدانم، روزهایی که حالا به سر میبرم را زمانی در خواب هم نمیدیدم، مسیری که در زندگی چرخید، فرمانی که کج شد و مرا به این سمت آورد، از افسردگی به معلمی! شاید او اراده کند و باقی چیزها را هم خودش سر و سامان بدهد. من معترفم به ضعفم، به اینکه کاری از دستم ساخته نیست. عقلم به احتمالات قد نمیدهد. به درست و غلطها. توان و فرصت آزمون و خطاها را هم ندارم. کاش وقتش برسد و خودش راه را نشانم دهد.