| بسـم اللّـه الرحمـن الرحیـم |

هو مورو

هو مورو

یا ذوق‌مرگِ وصل،
یا دق‌مرگِ هجران
ما مرگمان حتمی‌ست؛
میلِ تو کدام است؟!

896

1404/09/03 | 09:56

در یکی از شلوغ‌ترین برهه‌های زندگی‌ام به سر می‌برم. صبح تا شب دانشگاه، عصر موسسه، ظهر کلاس‌های متفرقه و اگر جای دیگری نباشد مشغول کارهای خانه، درس خواندن و نوشتن لسن‌پلن. به قول مینا؛ هر روز فقط لباس می‌پوشم و بیرون می‌زنم، نمی‌دانم کجا، فقط می‌دانم که باید به جایی بروم! حکایت من است. دنبال روزها می‌دوم. خدا را شکر با دانش‌آموزانم ارتباط خوبی گرفته‌ام. جلسه دوم خبری از استرس اولیه نبود و تقریبا اوضاع به آرامی گذشت. بچه‌های تیز و فرزی هستند و اصولا زود می‌گیرند. همین شرایط را قابل کنترل‌تر می‌کند. ولی فکر می‌کنم در مواجهه با بچه‌های بازیگوش و سرکش احتمالا با مشکل کمبود جدیت مواجه شوم. باید دید چه می‌شود. این میان اوضاع جسمی هم برای خودش بازی درمی‌آورد. دغدغه‌ایست دائمی در گوشه ذهنم. حتی در پرکارترین روزها رهایم نمی‌کند. تا تقی به توقی می‌خورد و کمی ساعت خواب اینور آنور و چیزی کم و زیاد می‌شود، به تریج قبایش برمی‌خورد و ناز می‌کند! واقعا سلامتی نعمتیست. من اگر نمی‌توانم از حسرت گذشته بگذرم، همه‌اش برای همین سلامتی‌ست که در ایام جوانی بود و حالا به مویی بند است. صدها چیز باید برایش رعایت شود تا کمی ثبات داشته باشد. و خب منی که برای استمرار هرچیز دیگر صبر و حوصله‌اش را دارم، به اینجا که می‌رسد دست روی دست گذاشته‌ام. می‌فهمم هنوز نپذیرفته‌ام و فرار می‌کنم. از واقعیت. و می‌دانم مشکل کار در امیدی‌ست که ندارم. نمی‌دانم، روزهایی که حالا به سر می‌برم را زمانی در خواب هم نمی‌دیدم، مسیری که در زندگی چرخید، فرمانی که کج شد و مرا به این سمت آورد، از افسردگی به معلمی!‌ شاید او اراده کند و باقی چیزها را هم خودش سر و سامان بدهد.‌ من معترفم به ضعفم، به اینکه کاری از دستم ساخته نیست.‌ عقلم به احتمالات قد نمی‌دهد. به درست و غلط‌ها. توان و فرصت آزمون و خطاها را هم ندارم. کاش وقتش برسد و خودش راه را نشانم دهد.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

895

1404/07/14 | 10:34

اسفندماه که برای اولین بار، تنها به هزار کیلومتر دورتر سفر کردم واقعا احساس کردم بزرگ شده‌ام. مزه‌اش هنوز زیر زبانم هست؛ ترکیبی از هیجان، ترس و لذت.‌ تیری را در چله گذاشت که دوست داشتم بکشم و پرتاب کنم. برای همین نمی‌خواستم برای میهمانی پنج‌شنبه کسی کمک‌کارم باشد. قرار بود دو زوج تازه‌عروس‌داماد را پاگشا کنیم. خواهرم و همسرش/پسردایی و خانمش. البته به همراه پدر و مادرم/دایی و زن‌دایی و فرزندانشان/خانواده شوهرخواهرم/مادربزرگ‌ و پدربزرگِ مادری و پدری. در مجموع بیست نفری می‌شدیم. مامان در این مواقع خیلی جلوجلو به تکاپو می‌افتد.‌ اما یار عقیده دارد نیازی نیست و حتی خریدها را می‌گذارد برای روز آخر. به تعادل رسیدن میان آن دو هم وظیفه خطیری‌ست که به من محول شده است! شب قبلش خیابان‌ها را برای خرید هدیه متر کردیم. میهمان‌ها برای پس از اذان مغربِ فردا دعوت شدند. با سیاست‌هایی که باید مامان را آرام می‌کردم و یار را هُل می‌دادم، صبح برای خرید مواد اولیه بیرون زدیم. حین خرید به یار می‌گفتم ما خودمان کِی از عروس‌دامادی درآمدیم که داریم زوج‌های دیگر را پاگشا می‌کنیم؟ باورمان نمیشد. خود همین مرحله‌ای از بزرگ شدن بود. چهار پنج ساعتی تا برگشت زمان برد. ظهر شده بود. مامان می‌گفت مرغ‌ها را بیاور اینجا من خورشت را بگذارم. قبول نکردم.‌ می‌خواستم یکبار خودم میهمانی نسبتا بزرگی را مدیریت کنم. رسیدیم خانه. قرار بود طبق معمول پخت برنج با یار باشد. از آنجایی که تجربهٔ او در تعداد بالای غذا بیشتر است. من هم مشغول کارهای دیگر. می‌دانستم مامان بالاخره آرام نمی‌ماند و دو سه ساعت قبل از میهمان‌ها برای کمک می‌آید. همهٔ تلاشم را می‌کردم تا زمان رسیدن او کار زیادی نمانده باشد. موفق هم شده بودم. دو ساعت قبل که مامان رسید، سالاد و سس‌ها آماده در یخچال، خورشت بارگذاشته، دسرها آماده و تزئین شده، میوه‌ها شسته و خشک شده، قندان‌ها پر و خانه مرتب بود. هرچند لحظات آخر صدای هل من ناصرم درآمده بود و اجازه دادم مامان بیاید و حداقل جاروی خانه و دستمال کشیدن به سرویس چینی با او باشد. دیگر واقعا نمی‌توانستم. و خب تا حد قابل توجهی انتظار خودم را برآورده کرده بودم. پس با خیال راحت کمک گرفتم. پاهایم تا روز بعدش درد می‌کرد اما از خودم رضایت داشتم. هرچند پیش از آن هم هیچوقت به معنای امروزی‌ها وابسته نبوده‌ام.‌ ولی خب می‌دانید دیگر؛ مادرهای بیش از حد فعال و فداکار، ناخواسته برخی فرصت‌ها را در اختیار فرزند نمی‌گذارند. فرصت روی پای خود ایستادن، خطا کردن و یاد گرفتن. میهمانی خوب پیش رفت و چیزی کم نداشت. و این برای منی که هیچوقت در این ابعاد کار نکرده بودم پیشرفت بزرگی بود. و خوشحالم که هرچند شاید دیر، اما با همین خراش‌های ریز ریز، این پیله را پاره کردم و بالی تکان دادم. 

894

1404/07/08 | 18:48

روز اول دانشگاه چگونه گذشت؟ استاد نگارش تخصصی در لابه‌لای تدریس آکادمیک رایتینگ، طعنه‌ای هم می‌زد که برخی به روایات هم می‌گویند رفرنس! رفرنس باید فکت باشد و مگر این چیزها الکی‌ست؟ استاد دیگری از Patriarch (مردسالاری) در تاریخ می‌گفت و اینکه اصلا چه کسی گفته مرد باید نان‌آور خانواده باشد و چرا زن نباشد؟ ادبیات نمایشی می‌گفت در کلاس من با Bias نیایید و در خوانش ادبیات باید تعصبات جنسیت‌زده خود را دور بریزید و اینجا قرار است خیلی چیزهای جنسیتی را بی‌پرده بخوانیم. استاد ترجمه متون اسلامی کنایه می‌زد که ما کاری به اسلام نداریم و مجبوریم این‌ها را تدریس کنیم. دایی را که می‌بینم گاهی می‌پرسد از بلاد کفر چه خبر؟! به شوخی می‌گیریم و می‌خندیم. ولی می‌دانم. واقعیت دارد. گاهی واقعا از نفس کشیدن در این فضا خسته می‌شوم. ترسان هم؟ قطعا. شاید اشتباه می‌کردم که دلم برای کلاس‌ها تنگ شده بود. کاش کسی به داد دانشگاه می‌رسید. به داد علوم انسانی، به داد فکر جوان‌ها..

893

1404/06/26 | 10:40

برای شروع کلاس‌ها لحظه‌شماری می‌کنم. نسبت به ماه پیش که احساس می‌کردم باید یک سه‌ماهۀ دیگر به تابستان اضافه کنند پیشرفت خوبیست. به نظر می‌آید اثر اساتید خوب ترم بعد است. ترم گذشته زجری بود برای خودش. هرچه بیشتر می‌گذرد مطمئن‌تر می‌شوم که استادِ خوب همه چیز است. چند رنگ خودکار نمدی برای ترم پیش رو خریدم. هنوز شوق پرسه زدن در لوازم تحریر و شروع سال تحصیلی جدید را از دست نداده‌ام. راستش همیشه از آن بچه‌هایی بودم که عاشق درس و مدرسه‌اند، تکالیفشان را باسلیقه انجام می‌دهند و معلم برگه‌های امتحانی را به آن‌ها می‌دهد تا تصحیح کنند. هنوز هم سعی می‌کنم همینطور باشم. با این تفاوت که آن زمان بچه‌درس‌خوان‌ها محبوب بودند و حالا منفور! البته که ذره‌ای اهمیت ندارد. ولی گاهی دلم می‌خواهد در محیطی درس بخوانم که رقابت شدیدتر است.‌ رقابت سالم رشد می‌آورد.‌ اما جز هشت-نُه نفر از دوستانم کسی برای درس و تلاش تره خرد نمی‌کند! قسمت حرص‌درآرش این است که دقیقا همان بی‌مسئولیت‌های خوش‌گذرانِ درس‌نخوان، صدای گله و شکایتشان از همه بلندتر است! چرا فلان چیز فلان‌طور است، چرا زمین کج است، چرا در کتری باز است، چرا گوش خرگوش دراز است و الخ. طلبکارهای حق به جانبی که هیچ نقشی برای خود قائل نیستند. همه چیز را در اطرافشان سیاه می‌بینند. به هرچیزی در اجتماع اعتراض دارند ولی تصورشان از تغییر مثبت این است که دیگران کار کنند و آن‌ها بخورند! دائما غر می‌زنند که چرا فلان آدم در فلان جا نشسته و تخصص ندارد ولی ساده‌ترین امتحان دانشگاه را با صد مدل تقلب پاس می‌کنند! دهانشان را با لفظ عدالت باد می‌کنند و نوبت صف‌شان در سلف را می‌پیچانند! و بدتر گمان می‌کنند کسی که مانند خودشان نباشد زرنگ نیست! دلم پُر است. نه برای خودم. از جابه‌جایی ارزش‌ها. از محیط سوری دانشگاه. از جوان‌های خودخواهی که خانواده‌ها تحویل جامعه داده‌اند. از آینده‌ کشور که قرار است از دل این محیط‌ها بیرون بیاید. از اصالت سرعت، منفعت‌طلبی و ده‌ها درد دیگر. خلاصه اوضاع خیلی خیط است جانم!

892

1404/06/24 | 17:18

می‌گفت خمینی از تعصب و خرافۀ مردم، دستاویزی ساخت برای انقلاب. می‌گوید خودش از طرفداران جدی جنبش چهارصد و یک بوده، اما عُلقه و مِهر مادری‌اش اجازه نداده پسرش دل به خطر بزند و در تظاهرات شرکت کند! جالب است! چیزی که برایش حاضر به هزینه دادن نیستند و محبت مادری مانعش می‌شود را باور قلبی و هدفی مقدس دانسته، و راهی را که مادرانِ پنچ شهیده پیموده و آرزو می‌کنند پسر دیگر می‌داشتند تا باز هم در مسیرش فدا کنند را خرافات می‌خوانند!

891

1404/06/18 | 13:25

میهمان مادربزرگم بودند. امام جماعت مسجد محل؛ همراه با همسر، دختر و پسرش. از در و دیوار حرف می‌زدیم. طبق روال صحبت از ازدواج شد و اینکه پسرشان خیلی خواستگاری رفته و نتیجه نداشته. پرسیدم متولد چه سالی هستند؟ گفتند سی‌ساله و معلم است. طبق شرایط کلی خانواده و خود آقاپسر که گفته بودند، موردی به ذهنم آمد. گفتم یک دختر خیلی خوب و خانواده‌دار می‌شناسم. گفتند عکسش را داری؟ همین اول که این را گفتند تردید کردم، ولی گفتم حالا! شاید داشته باشم. موبایلم را برداشته بودم و بدون آنکه به آن‌ها بگویم در گالری می‌گشتم. همان حین حرف می‌زدم. یادم آمد علت نتیجه نداشتنِ خواستگاری‌ها تا به این سن مهم است. عکس دوستم را پیدا کرده بودم. ولی سوال را پرسیدم. جواب دادند چون پسرشان خیلی روی زیبایی حساس است! دست نگه داشتم. عکس را پاک کردم که دروغ نباشد و گفتم شرمنده؛ عکس را پاک کرده‌ام! شاید فکر کنید دوستم آنقدرها زیبا نبود، اما برعکس، دقیقا آنقدرها زیبا بود! شاید خوش بر رو روتر از خیلی‌های دیگر. از اخلاق و کمالات هم چیزی کم نداشت. اما همیشه با خودم گفته‌ام به کسی که اولویت‌هایش را انقدر نامتقارن چیده‌است موردی معرفی نمی‌کنم. علی‌الخصوص مذهبی باشد، پدرش روحانی باشد، تا کوه قاف ادعایش بشود اما به خودش که می‌رسد هنوز از فرهنگ و تدین و اخلاق نپرسیده برود سراغ زیبایی! برای دخترش هم همین است. آقاپسر دیندار است، مسئولیت‌پذیر است، باجربزه است مهم نیست، فقط همینکه چقدر در چنته دارد؟ بحث به دل نشستن و این‌ها هم نیست. کیست که نداند ظاهر مهم است. اما به دل نشستن تقریبا معیار فیکسی ندارد. منعطف است. قابل توصیف نیست. خیلی فرق دارد با اینکه سفارش بدهیم که رنگ پوستش سفید باشد، قدش از یک و شصت و یک، تا یک و شصت و شش و ‍‌BMI اش در محدوده نرمال به بالا باشد! امیدوارم شما هم مانند برخی واسطه‌ها نباشید که می‌گویند به ما چه؟ طرف ملاکش این است، هرطور شده جوش بده برود که کلاهمان می‌رود توی هم! واسطه‌گر فرهنگ‌ساز است. ملاک‌ها را متعادل می‌کند. جامعه می‌سازد. به قول ننه ابراهیم فلافلی نیست که موردها را بی‌فکر و قطاری در نان باگت بچیند! شما هم در ملاک‌های غیرمنطقی بی‌تفاوت نباشید. گوشزد کنید. نگذارید آدم‌ها به چشم کارخانه انسان‌سازی با سفارش اختصاصی به شما نگاه کنند! قرار است خانواده ساخته شود. «انسان» ساخته شود. بعدش هم فهمیدم آقاپسر می‌گوید دخترخانم حتما همکار باشد! آن هم درحالی که دختر خودشان بعد از دبیرستان ادامه تحصیل نداده‌است! یکسری چیزها را هم اینجا نمی‌شود گفت. ولی خب خیلی زشت است. این حرف‌ها را اگر کسی بزند که اهل شرع نیست می‌گویی خب خیلی بعید هم نبود، اما برای چنین خانواده‌ای، چه بگویم؟ به نظر من که افت کلاس دارد. یعنی به قبای دینداری نمی‌خورد. یک مقدار با خانواده‌اش صحبت کردم که بهتر است در ملاک‌هایشان کمی تجدید نظر کنند و واقع‌بینانه‌تر تصمیم بگیرند و این داستان‌ها. ولی خب موردهای خوبم را گذاشته‌ام که گیر همان باتقواترها بیایند! به نظرم آقاپسرهایی که دنبال جنیفر لوپزهای محجبه می‌گردند، بهتر است نصیب همان دخترهایی شوند که در پیِ مولتی‌میلیاردرهای مذهبی هستند! بالاخره چیزی که عوض دارد گله ندارد.

890

1404/06/17 | 00:19

شده‌است حس کنید در زمین حبس شده‌اید؟ نه آنطور که استعاره باشد از غصه‌هایتان؛ واقعا فکر کنید راه فراری از اینجا ندارید. اینجا که می‌گویم منظور این سیاره است. به خانه برگشتنی سرم را به سمت پنجرهٔ ماشین خم کرده بودم. یکی از چیزهایی که از این خانه دوست دارم این است که در مسیرش آسمان را بیشتر می‌بینم. نورهای مزاحم نیستند و ستاره‌ها واضح‌تر دیده می‌شوند. خوانندهٔ ناشناس، غریبه را می‌خواند. باد به صورتم می‌خورد. تاریکی آسمان را نگاه می‌کردم که یک آن گفتم؛ چرا نمی‌توانم از زمین بروم؟! می‌دانم عجیب و شاید مسخره باشد. طبیعی‌‌تر بود اگر پس از یک مشاجره یا بن‌بستی در زندگی با حالتی از گریه چنین آرزویی می‌کردم. یا مانند برخی‌ها به جبر جغرافیایی لعنت می‌فرستادم و شب و روز را در فکر رفتن از اینجا و این کشور می‌گذارندم. اما هیچکدام این‌ها نبود. شبی بود معمولی. و من غصه‌دار حبس ابدی بودم که در زمین خورده‌ام! یک بار به آسمان نگاه کنید و فکر کنید؛ ما نمی‌توانیم از اینجا خارج شویم. وحشتناک نیست؟! حالا اگر همهٔ زمین برای ما باشد، چه فایده؟! من دلم می‌خواهد بتوانم در آسمان سفر کنم. کهکشان‌هایی که تعدادشان از مجموع دانه‌های شن در تمام کویرهای زمین بیشتر است را بگردم! هزاران هزار خانهٔ دیگر که می‌توان در آن زیست را پیدا کنم. هزاران موجودی که روحمان از وجودشان بی‌خبر است را ببینم، میلیون‌ها تفاوتِ ممکنی که می‌توانند با هر چیز دیگر داشته باشند را کشف کنم و احساس کنم که آزادم! فرض کنید دنیایی در بیرون وجود دارد که هنوز دست هیچکس به تصویرِ نهایتش نرسیده و احتمالا هیچوقت هم نخواهد رسید، و ما اینجا مانند انیمیشن Horton hears a who بر روی گردی از غبار نشسته‌ایم! می‌دانم چندان قابل درک نیست. اما این فکر آنقدر عمیق است که اگر زیاد به آن پر و بال دهم قلبم را به دهانم می‌آورَد! شاید اگر ساختمان‌های بدقواره اجازه می‌دادند تا انسان‌ها آسمان را بیشتر ببینند، ملموس‌تر به نظر می‌رسید. احساس هم که از نامش پیداست، درونی‌ست، نمی‌شود آن را تمام و کمال در قالب کلمات ریخت. فقط همین را می‌دانم که با عجایب بی‌نهایتی که خارج از اینجا وجود دارد، بسنده کردن به جایی که هستیم تهِ حماقت است!

889

1404/06/04 | 22:06

شاهنامه‌خوانی از آن آرزوهایی‌ست که نمی‌دانم چه زمانی قرار است تیک‌اش را در زندگی‌ام بزنم. به سفارش فردی، پادکستی را با این موضوع دانلود و شروع کردم. قسمت اولش داستان پادشاهی گَیومرت بود.‌ از سرآغاز و در ستایش خرد گذشت و وارد خلقت آفرینش شد. در کنارش ابیات را شرحی هم می‌داد. به آنجا رسید که فردوسی از خلقت آسمان و زمین می‌گفت. اینکه از چهار عنصر آب، آتش، خاک و باد تشکیل شده‌اند. اما حرفی زد که ماندم دیگر ادامه بدهم یا نه! گفت خب آن زمان که جدول مندلیف نبوده که این چیزها را بدانند! فکر می‌کردند زمین از این چهار عنصر ساخته شده و فردوسی هم همین را گفته! شوقم برای گوش دادن به باد رفت. آخر مسلمان! آن عنصر کجا و این عنصر کجا؟ چرا در جایی که نمی‌دانی نظر می‌دهی؟ چرا شیمی‌ها را می‌ریزی در فلسفه‌ها؟! و البته مشکل دیگر این بود که از لغات انگلیسی در میان شرح استفاده می‌کرد. هرچند کم، اما خب انتظار کسی که چنین پادکستی را گوش می‌دهد این است که سازنده، آنقدر علم به زبان فارسی داشته باشد که نیازی نبیند دست به دامان لغت بیگانه شود. هیچ دیگر، فعلا که بیخیالش شدم. شما اگر پادکستی خوب برایش می‌شناسید بگویید.

888

1404/06/02 | 17:14

بیست کیلو سیب‌گلاب را گذاشته‌ام روبه‌رویم که تمیز کنم. مقداری برای مربا، فالوده و مقداری هم برای تفت دادن و چای سیب. فقط دانه گرفتنش دو سه ساعت طول می‌کشد. سایتِ فیلم را بالا و پایین می‌کنم و می‌روم سراغ ژانر مورد علاقه‌ام؛ بیوگرافی. چندسالی می‌شود یک فیلم را مستمر ندیده‌ام. به سختی یکی را انتخاب و شروع می‌کنم. داستان دختری‌‌ست نازپرورده از خانواده‌ای دارای شأن و سطح بالا، که در آرزوی بازیگری، بدون اطلاع از خانواده‌ و به همراه معشوقش به شهری بزرگ سفر می‌کند. اما پسرکِ فلان فلان شده او را به بهای پولی کم به یک cathouse می‌فروشد و می‌رود! همین اول فیلم با انتخابم به خودم بد و بیراه می‌گویم! چاقو را با حرص در سیب‌ها فرو می‌کنم. ولی از آنجایی که داستان واقعی‌ست و اصلا ژانر بیوگرافی را برای همینش دوست دارم که سرنوشت آدم‌ها را ببینم ادامه می‌دهم. خب قطعا بدترین شکنجه‌ای که یک زن می‌تواند تصور کند در انتظارش است. به جای او خودم را باخته بودم. اما آن دختر افسردگی را می‌گذارند، در همان شرایط بزرگ می‌شود، کتک می‌خورد، با خون و دل تلاش می‌کند و می‌شود متصدی آن خانه و بعد کل محله تا برای حقوق چهارهزار دخترِ مانند خودش بجنگد! هرچند که برخی‌ جاها در تشخیص حق و حقوق اشتباه می‌زد و حرف‌هایش درست و درمان نبود، ولی فکر می‌کردم چقدر کار از یک انسان برمی‌آید. دیگر از این شرایط بدتر که نیست. چه روحیه و قدرتی می‌خواهد که درست وسط آتش شکنجه روی پای خودت بایستی و تغییر ایجاد کنی. اصلا کار ندارم که با اصول ما سازگار است یا نه. همینکه یک جای دنیا برای تو تکانی خورده باشد. ولو یک ریشتر! این مهم هست. اینکه دستت را بیاندازی و چند جلبک و کثافت را از لجن‌زاری که در آن هستی کم کنی. بعد می‌زنم در سر خودم که خدا قرار است چطور ما را بازخواست کند؟! غرق در نعمت نشسته‌ایم و نطق می‌کنیم که فلان کار نشد، نمی‌شود، باید بشود و باید بکنند! اسم‌های دهان‌پُرکنی هم روی خودمان گذاشته‌ایم تا رخوت‌مان را توجیه کنیم! آن دختر تروما نداشت، خودِ تروما بود! ولی خودش را با حسرت گذشته متوقف نکرد. تنها کاری که از دستش برمی‌آمد را انجام داد. خلاصه مقادیر زیادی اشک پای فیلم و مقادیر زیادی هم خاک بر سر خود ریختم‌ و پس از سه ساعت فیلم را تمام کردم. سیب‌ها را هم.