| بسـم اللّـه الرحمـن الرحیـم |

هو مورو

هو مورو

یا ذوق‌مرگِ وصل،
یا دق‌مرگِ هجران
ما مرگمان حتمی‌ست؛
میلِ تو کدام است؟!

887

1404/06/02 | 11:58
سمت پدری به خواهرم می‌گویند وسائل جهزیه‌ات را از آنلاین‌شاپ‌ها بخر، خیلی شیک‌تر است. می‌گویم ببین، هرکاری که دوست داری بکن. تو فقط یکبار از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برای خانه‌ات می‌خری و با حظِ تمام بخر! نظرهای غلط را هم بگذار در جیب چپت! آن زمان کسی نبود این حرف ها را به من بزند. قبول دارم که اقوام پدرم در سلیقه کلا چند لِوِل بالاتر از خیلی‌ها هستند. به قول معروف قرتی‌اند! سلیقه‌ای که من دارم و خیلی وقت‌ها دیگران برایش به به و چه چه می‌کنند را از همان‌ها به ارث برده‌ام. ولی مسئله این‌ها نیست. مسئله این است که اولا خواهرم با من که به آن‌ها رفته‌ام متفاوت است؛ خیلی از چیزهایی که می‌پسندد باب دل من هم نیست اما خب نمی‌شود که وقتی رینگِ ساده می‌خواهد سرش را بگذارم لای گیوتین که حلقهٔ تک نگین شیک‌تر است و بیشتر به چشم می‌آید. بعد اوست که هر روز حلقه را در دستش می‌بیند و عذاب می‌کشد که دوستش ندارد. چیزی که برای خودم اتفاق افتاد و هنوز هم حلقه‌ام را دست نمی‌کنم! این مشت نمونهٔ خروار. مسئله بعد این است که ما به قدر جیبمان خرید می‌کنیم و آن‌ها نه. سلیقه‌مان تا حدی اجازه جولان دارد که مایه‌اش باشد! آن‌ها حاضرند زیر بار هزار قسط و قرض بروند که چیدمانشان طبق فلان سبک خاص باشد. نمی‌دانم چطور قرار است بچه‌هایشان را زن/شوهر بدهند. احتمالا همسرانشان را بدبخت کنند! مسئله بعد اینکه یک جاهایی هم مایه‌اش هست ولی خب افسار سلیقه را می‌کشیم که خیلی در چشم نباشد. خودخواسته ساده می‌خواهیم. دل ده تا جوان و خانواده که می‌بینند مهم است. فکر نکنند نمی‌توانند پا پیش بگذارند و آهِ جوان مجرد و پدر و مادرش دامنمان را بگیرد. ولی خب سمت پدری این چیزها را می‌گذارد در همان جیب چپش. نه که قبول نکنندها، نمی‌خواهند. زورِ تجمل بیشتر است به هرحال. این مصلحت‌ها را که کنار بگذاریم، مسئله اصلی برایم روحیهٔ خواهرم است. نمی‌خواهم مصیبت‌هایی که من برای چیزهای دم دستی کشیده‌ام را بکشد. بعد هم از فردای عروسی هیچکس یادش نیاید که الان چه دردی دارد چه رسد به اینکه بداند در چه بشقابی غذا می‌خورد! و او بماند و پس‌لرزه‌های این روزها که با خود حمل می‌کند. من زخم خوردم. نه از چند نفر، از همه! سفرهٔ دلم پاره و دریده است. آنقدر که حتی نمی‌توان سرهمش کرد و از آن نوشت. بغض اجازه نمی‌دهد. گاهی فکر می‌کنم هرطور شده اینجا بنویسم و رها شوم اما می‌ترسم از اینکه «هم غم به جای مانَد و هم آبرو روَد»! حالا فقط سعی می‌کنم پشت خواهرم باشم. من چنین کسی را نداشتم. با همان سن کم، کار خودم را می‌کردم‌، ولی نمی‌شود گفت فرقی نیست بین وقتی که ده نفر اطرافت همراهی می‌کنند و خاطرهٔ خوب می‌سازند با وقتی که هرکس تا می‌تواند درِ گوشت زمزمهٔ یأس می‌کند! یار همراه بود، بودنش دلیلی‌ست برای همین نفسی که می‌آید و می‌رود! اما حتی او هم زورش نمی‌چربید. به فشارهایی که بر جسم و روحم آمد. اما من تلاشم را می‌کنم که نگذارم این بلا سر خواهرم بیاید.

+ بعد عمری قالب وبلاگم شد آن چیزی که می‌خواستم.

886

1404/05/31 | 21:15

خوب نبودم. می‌گوید تو لب تر کن که نرو، نمی‌روم. می‌گویم تو هم خوب زرنگی! می‌دانی کجا بخواهی نه بگویم! مخیر می‌کنی بین دل و ایمان، خیلی نامردی‌ست! لبخندی از زیرکی می‌زند. روزی که می‌خواست کربلا برود می‌دانست نمی‌توانم نه بگویم. گفت لب تر کن. نگفتم و رفت. خیلی سخت گذشت، خیلی. و حالا که موکب‌های مشهد برقرار اند هم، نتوانستم. زبانم نمی‌چرخد. کاری که نمی‌توانم بکنم، دلم به همین خوش است که مخالفت نکنم. ولی می‌ترسم. از کم آوردن، از سخت شدن. از اینکه مبادا روزی زبانم به نه بچرخد. دعایم این روزها همین است؛ که آن روز را نبینم.

885

1404/05/28 | 16:21
غذای امروز خیلی خوشمزه بود. برایش وقت گذاشته بودم. روی انتخاب مواد و شیوه طبخ دقت به خرج دادم. یار، جلوتر از من غذا را چشیده بود و تعریف می‌کرد. با اشتیاق لقمه اول را برداشتم. واقعا حرف نداشت. ولی همان لقمه کافی بود تا آن تصویر همیشگی جلوی چشمم بیاید. دختربچه‌ای در غزه. همسن و سال خواهرم. شاید هم کوچکتر. پوست و استخوان. روی زمین دراز کشیده بود و دستش را کنار چشمش با بغض گذاشته بود. می‌گفتند از سوء تغذیه دیگر نمی‌تواند راه برود. مادرش هم کنارش گریه می‌کرد. دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌خورم و چه می‌کنم. اشک‌هایم بی‌صدا می‌ریختند.‌ یار که پرسید چه شده بغضم ترکید.‌ چه کوه غمی در دلِ کوچک آن بچه تلنبار شده؟ مادرش چه می‌کشد؟ تصاویر بعدی می آیند. دختربچه‌ای که می‌گوید پدرم به دنبال غذا رفت و دیگر برنگشت. پسربچه‌ای که به زحمت کاسه‌ای غذا، که اگر بشود به آن غذا گفت، گیر آورده، ولی در میان راه افتاده و غذا ریخته بود، و حالا گریه می‌کرد که چطور برگردد؟ تا آخر، غذا را با اشک و گریه در گلو فرو بردم. معده‌ام عصبی‌ست. دکتر گفته در ناراحتی و استرس غذا نخورم. اما نمی‌توانم. نمی‌شود.‌ در دل می‌گویم خدایا ما نمی‌دانیم چه باید بکنیم. نگذار اینطور سنگ بمانیم و زجر آدم‌ها را ببینیم. دلمان می‌ترکد.‌ ما نیامده‌ایم که مانند حیوان ببلعیم و برویم! تو وظیفه‌ تک‌تک‌مان را نشان بده. تا انتقام بگیریم از وحوشی که تاریخ به خود ندیده. و الا وای بر ما از بلایی که این بی‌تفاوتی قرار است بر سرمان آوار کند. 

884

1404/05/28 | 14:18

پذیرایی بهم ریخته‌است. آشپزخانه ترکیده. کارهای واجب‌تری از شستن ظرف‌ها و تمیزکاری دارم. ولی ذهنم نمی‌تواند بپذیرد در شلوغی کار کنم. مامان هنوز هم این را به عنوان نقطهٔ قوت تربیتی‌اش می‌داند! با افتخار می‌گوید باید اول همه جا را مرتب کند تا بتواند کاری را شروع کند.‌ همه چیز رو‌به‌راه باشد ولی نظم خانه بهم بریزد انگار هیچ چیزی سرجایش نیست. حالِ خوبش به نظمِ خانه وابسته‌است‌. به او چیزی نمی‌گویم چون خیلی فایده‌ ندارد. او به هرچه می‌دانسته برای تربیت ما عمل کرده. اما این دقیقا نقطهٔ ضعف اوست! نمی‌داند که همین عادت ساده، چقدر من را در زندگی عقب انداخته! چه کارهای مهمی که در لحظه باید انجام می‌دادم و شستن چند ظرف و تا‌ کردن چند لباس مانعشان بود. چه روزهایی که از کارِ خانه خسته بودم و هیچ‌ کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. عذاب وجدانش به کنار. مشاور می‌گفت هربار که می‌روی ظرف بشویی، یک بشقاب بشور و برگرد! کار دیگری بکن و دوباره نیم ساعت بعد یک بشقاب دیگر. خب اولش شکنجه‌است. ولی به مرور بهتر می‌شود. بهتر شده‌ام. حالا گاهی روزها می‌توانم در شلوغی درس بخوانم یا خیاطی کنم. شلوغی که می‌گویم منظورم تلنبار کردن کار و تنبلی نیست. خودتان می‌دانید دیگر، همیشه همه چیز کامل نیست. خانه همیشه مرتب نیست. کارها همیشه روبه‌راه نیست. باید بلد بود و زندگی را در آن روزها متوقف نکرد.‌ من متوقف می‌شدم. هنوز هم کم و بیش می‌شوم ولی در حال تمرینم. این هم بخشی‌ از چالش خودسازی این روزهایم است.

883

1404/05/28 | 10:24
تازه داماد خانواده اهل نظم است. روتین دارد. برنامه‌هایش را می‌نویسد و اجرا می‌کند. از مدیریت مالی بگیر تا معنویاتش روی برنامه است.‌ بسیار منطقی‌ست و استدلالی. در ظاهر آرام است و پرفکر. دوزش را کمی کم کنی دقیقا می‌شود من! دوست دارم همه چیز روی نظم و قابل پیش‌بینی باشد. حالا خواهرم چگونه است؟ کاملا غیرقابل پیش‌بینی! درست مانند یار! دلی زندگی می‌کند. به معنای واقعی هرچه پیش آید خوش آید! مانده‌ام در چینش خدا که سر بگردانی می‌بینی قریب به اکثر زوج‌ها همین‌اند. حکمتش خیلی هم مخفی نیست. زندگی باید یک طور متعادلی جمع شود. دو نفر بیخیال باشند که زندگی را آب برده و آن‌ها را خواب! هردو سفت و سخت هم باشند خانه می‌شود پادگان! مقداری هم باید در سر و کله یکدیگر بزنند و حرص بخورند تا رشد کنند. آن هم یک طور متعادلی که دق نکنند :))

882

1404/05/27 | 23:39

من هیچوقت کدبانو نبوده‌ام! صبح زود زده‌ام بیرون، چند جا رفته‌ام، خرید کرده‌ و به خانه آمده‌ام. ناهار را که فکر موادش را از شب قبل کرده بودم سریع و السیر آماده کردم و برای یار سفره چیده‌ام. تا او استراحت کرده اطراف را جمع و جور کردم. لباس پوشیده و به کلاس رفتم. پس از اذان مغرب به بازار رفتم و سبزی تازه خریده‌ام. شب ساعت هشت به خانه رسیدم. آلوهای پاک شده‌ای که مادربزرگ فرستاده بود را شستم و جوشاندم. همزمان سبزی‌ها را پاک کردم و در آب‌نمک خواباندم. آلوهای له‌شده را از صافی گذرانده و در سینی‌ها پهن کردم تا لواشک شوند. باقی‌مانده‌اش را برای اینکه اسراف نشود تمبرهندی طور کنار گذاشتم. این وسط درد داشتم و سعی می‌کردم توجه نکنم. سبزی‌ها را شستم و به خردکن زدم. در قابلمه ریختم و گذاشتم بخارپز شوند. لوبیا آب کردم. همه چیز را چیدم تا فردا صبح غذا را بار بگذارم و برای ادامهٔ کارها بیرون بزنم. اما من هیچوقت کدبانو نبوده‌ام! و این روزهای عجیب و غریب شاید سالی دوبار اتفاق بیفتند!

879

1404/05/26 | 12:16

ما رو می‌بینی آقای رنگو؟! دو هفته دیگه امتحانامونه ولی یادمون نیست رشته‌مون چیه!

878

1404/05/24 | 15:36

مامان و بابا را راضی کردم برای تولد جغجغه (خواهر ده ساله‌ام) چرخ خیاطی بخرند.‌ روحیات جغجغه متفاوت است. خیلی اهل بازی با اسباب‌بازی و عروسک نیست. ولی تا دلتان بخواهد اهل تیپ زدن و این لباس را با آن لباس ست کردن است! به تناسب سنش خیلی زود در این وادی افتاده. روحیهٔ هنری دارد و مانند من عجول است. دستی هم بر دوخت و دوز دارد و پایش بنشینی پر از استعداد است. بابا کمی مقاومت می‌کرد و می‌گفت واقعا نیازی به چرخ هست؟ ولی مامان دوراندیش‌تر است. می‌گفت هم یاد می‌گیرد و هم بعدها برایش می‌ماند.‌ دوراندیشی‌های مامان در این زمینه معمولا جواب می‌دهد.‌ برخی از وسائل ما را همینطور گرفته. چرخی که ده سال پیش برایم خرید مرا خیاط کرد. خلاصه چند روز است چرخ‌ را آورده‌ایم خانهٔ خودمان تا جغجغه نفهمد. من هم خوشحال از پیشنهادم که به عمل نشست، شب‌ها مانند کودکی که کفش‌های تازه‌اش را بالای سرش جفت می‌کند و می‌خوابد، ذوق‌زده‌ام!

877

1404/05/24 | 12:28
از سفر برگشتنی، ماگ عزیزم را پیچیدم داخل حوله و در چمدان گذاشتم که سالم بماند. زیادی مراقبش هستم. این ماگ را طور دیگری دوست دارم. رویش عکس نهنگی‌‌ست که درون شکمش حضرت یونس زانوهایش را بغل کرده و نشسته. پایینش هم ذکر یونسیه را نوشته. انگار که خودِ من باشم در دل غم‌ها.‌ به خانه که رسیدم چمدان را باز کردم و بالکل فراموش کردم که ماگ را کجا گذاشته‌ام.‌ لباس‌ها را برمی‌داشتم و می‌انداختم در ماشین‌ لباسشویی که این وسط، ماگ از میان لباس‌ها روی سرامیک افتاد و تِق! شکست. ناخودآگاه وای ای گفتم و نشستم روی زمین. یار گفت چه شده؟ گفتم ماگم. گفت فدای سرت دوباره می‌خریم. ولی دلم نمی‌خواست. انگار که برای حفظش زیاد انرژی گذاشته بودم و حالا فهمیدم که نامیرا نیست! در دلم بندی از دلبستگی کنده شد و افتاد. طوری که اگر ده‌تای آن را هم برایم بگیرند فایده ندارد. دروغ چرا، کمی راحت شده بودم!‌ مراقبت لحظه به لحظه از آن خسته‌ام کرده بود. مرگش را هر روز تصور می‌کردم و حالا یکبار دیدم و یکبار برایش شیون کردم. گذشتم اما، تصمیم گرفتم نگهش دارم. زیرش را روزنهٔ کوچکی برای خروج آب باز کردم و تکه‌هایش را به سبک هنر کینتسوگی ژاپنی با ورق طلا بهم چسباندم. از قلمهٔ هویا هایم که ریشه داده بودند درونش کاشتم و گذاشتم در طاقچه آشپزخانه. جلوی چشم‌هایم. بیش از پیش زیباست، درست مانند ما، انگار که شکستگی‌ها اصالتش را چندبرابر کرده‌ باشند..

876

1404/05/23 | 11:52

هفت سال پیش در چنین روزی به یکدیگر محرم شدیم.‌ از او می‌پرسم؛ از این هفت سال چه یاد گرفته‌ای؟ خودم پاسخ می‌دهم؛ اینکه هیچ چیزی در زندگی نمی‌تواند تنهایی انسان را پر کند! در عاشقانه‌ترین، غمگین‌ترین، خوش‌بخت‌ترین و طاقت‌فرساترین لحظات، انسان تنهاست! دوست، پدر، مادر، آشنا و هرکس دیگر، مرحمی‌‌ست موقت بر این درد، که درمانش نمی‌کند. همسرِ خوب نیز. دردها را می‌کاهد، مسیر را آسان‌تر می‌کند، اما نمی‌تواند دست در خلقت خدا ببرد! او بشر را برای خودش ساخته! رویش غیرت دارد! نعمت را می‌دهد تا پس از رسیدن، به انسان بفهماند مقصد اینجا نیست. یار؛ همسری خوب نه، فراتر از خوب است. و پس از هفت سال از او ممنونم که تداعی‌کننده تنهایی‌ام در برابر خداست! می‌دانم شاید عجیب به نظر برسد، اما این عاشقانه‌ترین مدح من از اوست!

875

1404/05/23 | 01:09

یکی از بچه‌های کلاس، فلسطینی‌ است. اهل غزه. چند سال پیش برای تحصیل به ایران آمده و همینجا ازدواج کرده. می‌گوید بالای چهل نفر از خانواده‌اش را در غزه از دست داده است. هرکدام از داغ‌هایش برای عمری با تروما زندگی کردن کافیست. اما او چند شب گذشته برای بچه‌ها مقلوبه می‌پخت، شاد و خندان بود و می‌گفت خدا را شکر که عزیزانم نمردند و شهید شدند!

874

1404/05/22 | 11:08

می‌گوید؛ انسان مؤمن چه با قیچی تکه تکه شود و چه شرق و غرب عالم را به اختیار بگیرد، فرقی ندارد و هردو برایش خیر است. کلیپی دیدم از سید حسن. کلامش معروف است به شیوایی، اما اولین بار بود که این مضمون را به این زیبایی از او می‌شنیدم، و فکر می‌کردم چطور می‌شود مبهوت و دلبستهٔ چنین مکتبی که هیچ بن‌بستی را نمی‌شناسد نشد؟ می‌خواستم بیشتر بنویسم، ولی دیدم کلام او با دستکاری من خراب‌ می‌شود. پس خودتان ببینید و لذت ببرید. 

+ هرچه کردم نتوانستم کلیپ را در اینجا بارگزاری کنم. ناچارا در کانال ایتا (سمت چپ وبلاگ) می‌شود دید.

873

1404/05/21 | 18:26

حین بازرسی قربان صدقهٔ همه می‌رود. به من که می‌رسد می‌گوید الهی سال بعد دوتایی بیایید حرم. محبوبه کنارم ایستاده. با اشاره می‌گوید ایشان حلقه دارندها! این دعا را برای من بکنید! می‌خندم و می‌گویم دعا کنید سه‌تایی بیاییم. "عزیزم"اش را می‌کِشد و می‌گوید تو که هنوز خیلی کوچک هستی‌! می‌گویم کوچک می‌زنم اما کوچک نیستم! می‌خندد و می‌گوید پس الهی سال بعد سه تایی، و دستش را روی سر محبوبه می‌کشد و می‌گوید تو هم دوتایی! می‌خندیم و می‌گذریم..

872*

1404/05/21 | 01:06
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

871

1404/05/19 | 04:51
سال گذشته اگر می‌شنیدم کسی اینستاگرام ندارد، برایم سوال میشد که چطور؟! البته که خب "کسی" یعنی آدم معمولی که می‌داند دور و برش چه می‌گذرد و از دنیا بی‌خبر نیست. اما امروز، بیش از چهل روز است که از اینستاگرام رفته‌ام و در کمال تعجب زنده‌ام! البته این را بیشتر کسی می‌فهمد که از نزدیک شاهد علاقه‌ام به عکاسی و هنر، که بستر بروزش اینستاگرام بود، باشد. به هرحال، در عین سخت بودن، تجربه زیست جدیدی‌ست. انگار که زندگی بیشتر واقعی شده باشد!