خوب نبودم. میگوید تو لب تر کن که نرو، نمیروم. میگویم تو هم خوب زرنگی! میدانی کجا بخواهی نه بگویم! مخیر میکنی بین دل و ایمان، خیلی نامردیست! لبخندی از زیرکی میزند. روزی که میخواست کربلا برود میدانست نمیتوانم نه بگویم. گفت لب تر کن. نگفتم و رفت. خیلی سخت گذشت، خیلی. و حالا که موکبهای مشهد برقرار اند هم، نتوانستم. زبانم نمیچرخد. کاری که نمیتوانم بکنم، دلم به همین خوش است که مخالفت نکنم. ولی میترسم. از کم آوردن، از سخت شدن. از اینکه مبادا روزی زبانم به نه بچرخد. دعایم این روزها همین است؛ که آن روز را نبینم.
پذیرایی بهم ریختهاست. آشپزخانه ترکیده. کارهای واجبتری از شستن ظرفها و تمیزکاری دارم. ولی ذهنم نمیتواند بپذیرد در شلوغی کار کنم. مامان هنوز هم این را به عنوان نقطهٔ قوت تربیتیاش میداند! با افتخار میگوید باید اول همه جا را مرتب کند تا بتواند کاری را شروع کند. همه چیز روبهراه باشد ولی نظم خانه بهم بریزد انگار هیچ چیزی سرجایش نیست. حالِ خوبش به نظمِ خانه وابستهاست. به او چیزی نمیگویم چون خیلی فایده ندارد. او به هرچه میدانسته برای تربیت ما عمل کرده. اما این دقیقا نقطهٔ ضعف اوست! نمیداند که همین عادت ساده، چقدر من را در زندگی عقب انداخته! چه کارهای مهمی که در لحظه باید انجام میدادم و شستن چند ظرف و تا کردن چند لباس مانعشان بود. چه روزهایی که از کارِ خانه خسته بودم و هیچ کار دیگری نمیتوانستم بکنم. عذاب وجدانش به کنار. مشاور میگفت هربار که میروی ظرف بشویی، یک بشقاب بشور و برگرد! کار دیگری بکن و دوباره نیم ساعت بعد یک بشقاب دیگر. خب اولش شکنجهاست. ولی به مرور بهتر میشود. بهتر شدهام. حالا گاهی روزها میتوانم در شلوغی درس بخوانم یا خیاطی کنم. شلوغی که میگویم منظورم تلنبار کردن کار و تنبلی نیست. خودتان میدانید دیگر، همیشه همه چیز کامل نیست. خانه همیشه مرتب نیست. کارها همیشه روبهراه نیست. باید بلد بود و زندگی را در آن روزها متوقف نکرد. من متوقف میشدم. هنوز هم کم و بیش میشوم ولی در حال تمرینم. این هم بخشی از چالش خودسازی این روزهایم است.
من هیچوقت کدبانو نبودهام! صبح زود زدهام بیرون، چند جا رفتهام، خرید کرده و به خانه آمدهام. ناهار را که فکر موادش را از شب قبل کرده بودم سریع و السیر آماده کردم و برای یار سفره چیدهام. تا او استراحت کرده اطراف را جمع و جور کردم. لباس پوشیده و به کلاس رفتم. پس از اذان مغرب به بازار رفتم و سبزی تازه خریدهام. شب ساعت هشت به خانه رسیدم. آلوهای پاک شدهای که مادربزرگ فرستاده بود را شستم و جوشاندم. همزمان سبزیها را پاک کردم و در آبنمک خواباندم. آلوهای لهشده را از صافی گذرانده و در سینیها پهن کردم تا لواشک شوند. باقیماندهاش را برای اینکه اسراف نشود تمبرهندی طور کنار گذاشتم. این وسط درد داشتم و سعی میکردم توجه نکنم. سبزیها را شستم و به خردکن زدم. در قابلمه ریختم و گذاشتم بخارپز شوند. لوبیا آب کردم. همه چیز را چیدم تا فردا صبح غذا را بار بگذارم و برای ادامهٔ کارها بیرون بزنم. اما من هیچوقت کدبانو نبودهام! و این روزهای عجیب و غریب شاید سالی دوبار اتفاق بیفتند!
ما رو میبینی آقای رنگو؟! دو هفته دیگه امتحانامونه ولی یادمون نیست رشتهمون چیه!
مامان و بابا را راضی کردم برای تولد جغجغه (خواهر ده سالهام) چرخ خیاطی بخرند. روحیات جغجغه متفاوت است. خیلی اهل بازی با اسباببازی و عروسک نیست. ولی تا دلتان بخواهد اهل تیپ زدن و این لباس را با آن لباس ست کردن است! به تناسب سنش خیلی زود در این وادی افتاده. روحیهٔ هنری دارد و مانند من عجول است. دستی هم بر دوخت و دوز دارد و پایش بنشینی پر از استعداد است. بابا کمی مقاومت میکرد و میگفت واقعا نیازی به چرخ هست؟ ولی مامان دوراندیشتر است. میگفت هم یاد میگیرد و هم بعدها برایش میماند. دوراندیشیهای مامان در این زمینه معمولا جواب میدهد. برخی از وسائل ما را همینطور گرفته. چرخی که ده سال پیش برایم خرید مرا خیاط کرد. خلاصه چند روز است چرخ را آوردهایم خانهٔ خودمان تا جغجغه نفهمد. من هم خوشحال از پیشنهادم که به عمل نشست، شبها مانند کودکی که کفشهای تازهاش را بالای سرش جفت میکند و میخوابد، ذوقزدهام!
هفت سال پیش در چنین روزی به یکدیگر محرم شدیم. از او میپرسم؛ از این هفت سال چه یاد گرفتهای؟ خودم پاسخ میدهم؛ اینکه هیچ چیزی در زندگی نمیتواند تنهایی انسان را پر کند! در عاشقانهترین، غمگینترین، خوشبختترین و طاقتفرساترین لحظات، انسان تنهاست! دوست، پدر، مادر، آشنا و هرکس دیگر، مرحمیست موقت بر این درد، که درمانش نمیکند. همسرِ خوب نیز. دردها را میکاهد، مسیر را آسانتر میکند، اما نمیتواند دست در خلقت خدا ببرد! او بشر را برای خودش ساخته! رویش غیرت دارد! نعمت را میدهد تا پس از رسیدن، به انسان بفهماند مقصد اینجا نیست. یار؛ همسری خوب نه، فراتر از خوب است. و پس از هفت سال از او ممنونم که تداعیکننده تنهاییام در برابر خداست! میدانم شاید عجیب به نظر برسد، اما این عاشقانهترین مدح من از اوست!
یکی از بچههای کلاس، فلسطینی است. اهل غزه. چند سال پیش برای تحصیل به ایران آمده و همینجا ازدواج کرده. میگوید بالای چهل نفر از خانوادهاش را در غزه از دست داده است. هرکدام از داغهایش برای عمری با تروما زندگی کردن کافیست. اما او چند شب گذشته برای بچهها مقلوبه میپخت، شاد و خندان بود و میگفت خدا را شکر که عزیزانم نمردند و شهید شدند!
میگوید؛ انسان مؤمن چه با قیچی تکه تکه شود و چه شرق و غرب عالم را به اختیار بگیرد، فرقی ندارد و هردو برایش خیر است. کلیپی دیدم از سید حسن. کلامش معروف است به شیوایی، اما اولین بار بود که این مضمون را به این زیبایی از او میشنیدم، و فکر میکردم چطور میشود مبهوت و دلبستهٔ چنین مکتبی که هیچ بنبستی را نمیشناسد نشد؟ میخواستم بیشتر بنویسم، ولی دیدم کلام او با دستکاری من خراب میشود. پس خودتان ببینید و لذت ببرید.
+ هرچه کردم نتوانستم کلیپ را در اینجا بارگزاری کنم. ناچارا در کانال ایتا (سمت چپ وبلاگ) میشود دید.
حین بازرسی قربان صدقهٔ همه میرود. به من که میرسد میگوید الهی سال بعد دوتایی بیایید حرم. محبوبه کنارم ایستاده. با اشاره میگوید ایشان حلقه دارندها! این دعا را برای من بکنید! میخندم و میگویم دعا کنید سهتایی بیاییم. "عزیزم"اش را میکِشد و میگوید تو که هنوز خیلی کوچک هستی! میگویم کوچک میزنم اما کوچک نیستم! میخندد و میگوید پس الهی سال بعد سه تایی، و دستش را روی سر محبوبه میکشد و میگوید تو هم دوتایی! میخندیم و میگذریم..