| بسـم اللّـه الرحمـن الرحیـم |

هو مورو

هو مورو

یا ذوق‌مرگِ وصل،
یا دق‌مرگِ هجران
ما مرگمان حتمی‌ست؛
میلِ تو کدام است؟!

870

1404/05/17 | 01:07
قرار است امتحان فلسفهٔ حقوق، فردا در حرم باشد. تقریبا هیچکداممان هنوز چیزی نخوانده‌ایم. دو سه نفر از بچه‌ها بیرون از اتاق، روی زمین سالن نشسته‌ و مباحثه می‌کنند. میان ده نفر باقی مانده هم، بیدارشان منم. حالم عجیب و غریب است. بی‌خود و بی‌جهت. خانم میم می‌گوید حالاتت شبیه به حملات پنیک است. شاید.‌ نه می‌توانم بخوابم و نه درس بخوانم. حتی گریه هم اینجا نمی‌چسبد. فقط می‌توانم بغض‌هایم را ذخیره کنم تا در حرم بترکند. شاید که چشم‌هایم را با این وعده به خواب ببرم.
بعد نوشت: امتحان سختی بود. ولی فضای حرم، آن عطر و آرامش تقریبا همه چیز را شست و برد. سال گذشته تیکِ امتحان در جمکران را زدیم و امسال در حرم امام رضا علیه‌السلام را. تجربه‌های شاید تکرارنشدنی..

869

1404/05/16 | 16:35

این ماجرا کاملا فرضی است. واقعیت خارجی و پزشکی ندارد و هدف از انتشار آن، اطلاع از نظرات مختلف خوانندگان است‌.

آقای یک، در یک حادثه دچار صدمه می‌شود و به کما می‌رود‌‌. پس از انتقال به بیمارستان، با وجود جستجو، اطلاعی از اطرافیانش به دست نمی‌آید. در همان حین آقای دو به بیمارستان منتقل می‌شود که در شرایط وخیم بیماری‌ کلیوی است و دیالیز نیز بی‌فایده است و فرصت زیادی ندارد. برای تنها راه باقی‌مانده نیز هیچ گروه خونی با او همخوانی ندارد، جز گروه خونی آقای یک. پزشک اورژانس با تردید و مشورت‌ در فرصتی کم، بالاخره تصمیم می‌گیرد که خون آقای یک را با دستگاهی به بدن بیمار متصل کند تا آقای دو زنده بماند. پس از چند روز، آقای یک به هوش می‌آید و اطرافیان او نیز پیدا می‌شوند. آن‌ها پس از مطلع شدن از ماجرا، درخواست قطع اتصال خونی را می‌کنند. اما پزشکان متخصص که حضور پیدا کردند می‌گویند متاسفانه قطع اتصال خونی حداقل ده ماه درمان دارویی و تقویتی برای بیمار آقای دو می‌خواهد تا بدنش توان پذیرش را داشته باشد. اما آقای یک می‌گوید بدون رضایت او چنین کاری انجام شده و قصد دارد اینکار را متوقف کند. بعلاوه زندگی و مسئولیت‌های خود را دارد و نمی‌تواند ده ماه برای فردی که بدون اطلاع و رضایتش به او متصل شده در بیمارستان بماند. از طرفی قطع اتصال مساوی با مرگ آقای دو است. در چنین شرایطی، به نظر شما آقای یک برای توقف این کار، حق دارد یا خیر؟ 

868

1404/05/14 | 09:43

روی زمین طاق‌باز دراز کشیده و دست‌ و پاهایش را به شکل پروانه باز و بسته می‌کند. بلند شو لباس‌هایت را کثیف کردی! زشت است! خجالت بکش! اینجا جای این بازی‌ها نیست و.. مادرش هیچکدام این‌ها را نمی‌گوید. کنارش ایستاده و لبخند می‌زند. پدر و برادر بزرگترش هم. دختربچه از ته دل می‌خندد. زهرا کنارم ایستاده و با اشاره می‌گوید عکس بگیر. خودم را مجهز می‌کنم و عکس سریع‌السیری می‌گیرم. به زهرا می‌گویم فکر می‌کنی اگر دختربچه هرجایی غیر از اینجا خودش را روی زمین می‌کشید، این صحنه به این شکل می‌بود؟ می‌گوید قطعا نه! اما اینجا فرق می‌کند. اینجا گردِ شوق پاشیده‌اند. غم هم که داشته باشی، باز نَمی از گردها روی شانه‌ات می‌نشیند. اینجا تکلف معنا ندارد. همه آرام‌اند و بی‌قید. انگار که از غصهٔ زیاد، به خانهٔ پدری پناه آورده‌اند، و میان گریه در آغوش مادر، خوابشان برده است. اینجا همه در رویا هستند..!

+ حرم امام رضا علیه‌السلام

867

1404/05/14 | 09:42

خوب نیستم. خوابم می‌آید اما از خوابیدن می‌ترسم! بغض گلویم را نه، همهٔ وجودم را گرفته‌‌. لیست مخاطبینم را بالا و پایین می‌کنم بلکه کسی برای صحبت کردن پیدا شود. نیست. آن یکی دو نفرِ احتمالی هم در شرایط مناسب نیستند. تنهایی چنگ زده است به قلبم. دلم می‌خواهد از حلقومم بیرون بپرد. زیارت آل یاسین را می‌گذارم و در سکوت اشک می‌ریزم. باز هم آرام نمی‌شوم. نفس‌های عمیقی که آرامم می‌کرد هم افاقه نمی‌کنند. یعنی امشب هم مانند شب‌های سختی که گذشت، می‌گذرد؟

866

1404/05/14 | 09:41

یک جایی در دعا می‌گوید؛ هیچکس نمی‌تواند حمدِ تو را بگوید، جز آنکه تو توفیقش را دهی. و خودِ این توفیق، حمدی دیگر می‌طلبد. همینطور حمدی برای حمد را بگیرید و بروید تا بی‌نهایت. دقت کرده بودید؟ ما برای همین کار ساده، بدهکار ابدی خدا هستیم!

865

1404/05/14 | 09:41

ملزومات زندگی مدرن! هر روز تغییر می‌کند. مثلا در لیست لوازمی که به همراه خود آورده‌ایم، چراغ‌قوه یا شمع و کبریت را کم داریم. ساعت شش تا هشت شب که برق‌ها می‌رود، آب را هم با خود می‌بَرد! یعنی پمپ‌های برقی ساختمان کار نمی‌کنند که آب را بیاورند بالا. احتمالا باید کُلمن و دستگاه تصفیه را هم در چمدان‌هایمان جا می‌دادیم! از طرفی نزدیک فرودگاه ساکن شده‌ایم و هر چند دقیقه یک هواپیما بلند می‌شود. حالا شما تصور کنید صحنه را؛ تخت‌های فلزی خوابگاه، گرمای هوا، تاریکی، بی‌‌آبی و صدای رعدوار هواپیماها که از بیخ گوشمان بلند می‌شوند. به قول میم؛ اسم این دو ساعت را باید بگذارند مانور دفاع مقدس!

864

1404/05/14 | 09:37

با زهرا در حرم بودیم. دیرمان شده بود. مسافت زیادی را باید پیاده برمی‌گشتیم و از قضا به وقت نماز خورده بودیم. همهٔ خروجی‌ها بسته بودند. زهرا طبق عادت همیشگی‌اش دست از تلاش برنمی‌داشت و گوشه‌گوشهٔ صحن آزادی را برای پیدا کردن یک خروجی می‌چرخید. بعد از ده دقیقه ایستاد و گفت فایده ندارد، به درِ بسته خوردیم. این را که گفت یکی از پیرمردهای خادم، انگار که منتظر لحظه‌ای بود تا کنارمان ظاهر شود گفت: هیچوقت از درهای بسته ناامید نشوید دخترم! با دست اشاره کرد و گفت از این طرف.. راه خروجی را نشانمان داد. و ما را با دلی پر از لبخند بدرقه کرد..

863

1404/05/14 | 09:36

دل‌چسب‌ترین شب قدر برایم بود‌. سال چهل و شش قمری. شبی که ساعت‌ها به مباحثهٔ خداشناسی آن هم در مسجد جمکران گذشت. فردایش موعد امتحانمان بود. برخی مقاومت می‌کردند که از دعا و عبادت بزنند و پای درس بنشینند. اما از استاد که سوال کردیم گفت همه چیز را رها کنید و بچسبید به این کتاب که بهترین عبادت همین است. همین چند ماه پیش بود. فروردین ماه که سال را همانجا تحویل کردیم. آن دوره با همهٔ فشردگی و سختی‌هایش گذشت و حالا چند روزی‌ست که میهمان امام هشتم هستیم تا یکبار دیگر پای ثمرهٔ عمر آیت الله مصباح بنشینیم.

862

1404/05/14 | 09:35

صبح‌ بیدار می‌شوم. باید به فکر غذا باشم. به آشپزخانه می‌روم. چاقو را به دست می‌گیرم و پیازها را نگینی می‌کنم. صفِ طولانی کودکان جلوی چشمم ظاهر می‌شود. روغن را می‌گذارم داغ شود.‌ صدایشان را می‌شنوم. گوشت‌ها را تفت می‌دهم. جمعیت‌شان فشرده‌است. لپه‌ها را زیر آب می‌گیرم. بچه‌ها گریه می‌کنند. ادویه‌‌ها را اضافه می‌کنم. شکمشان از گرسنگی به پشتشان چسبیده. آب را جوش می‌آورم. ظرف غذایشان را به جلو گرفته‌اند و جیغ می‌کشند. خورشت را هم می‌زنم. پاهای ظریفشان از گرسنگی می‌لرزد. درِ قابلمه را می‌گذارم. گلوله‌ به سر کودکی شلیک می‌شود و صدای گریه‌اش می‌خوابد. همه جا ساکت می‌شود. و صدایی در گوشم می‌خواند؛ ای پیکر عریان/در این شامِ غریبان/ببین نالهٔ طفلان/حسین جان..

861

1404/05/14 | 09:34

آن‌هایی که جهان پس از مرگ را باور ندارند و در نظرشان همه چیز با مردن تمام می‌شود، چطور می‌توانند قبول کنند که یکی مانند نتانیاهو، یکبار بمیرد و یکی مانند کودکی در غزه نیز، یکبار؟ ابراهیم می‌گفت خدایی که افول می‌کند را دوست ندارم. و امروز؛ خدایی که جهانی را برای عقوبت‌ نتانیاهو* نیافریده، نباید دوست داشت!

860

1404/05/14 | 09:33

عمری بادی به غبغب انداخته‌ام و سر بلند کرده‌ام که هرچیزی را بدون دلیل قبول نمی‌کنم. آن هم نه دلیل‌های کوچه‌بازاری، برهان. افتخار کرده‌ام علی‌رغم اینکه رشته‌ام هیچ هم‌خوانی با فلسفه و کلام ندارد، وقت گذاشته‌ام، خوانده‌ام و جستجو کرده‌ام که با عقل، دلم را به حقیقت آشنا کنم. اما آن روز؛ وقتی استاد در جمعی عمومی سوال کرد که اصلا چرا باید نماز را به عربی خواند؟ و من در ذهنم پوشه صغریٰ‌ها را از طبقه‌های ذهنم بیرون می‌کشیدم، ورق می‌زدم، گزینش می‌کردم، کنار یکدیگر می‌چیدم تا به کبری برسم و دلیلی محکم بیاورم که مو لای درزش نرود، دخترکی هم سن و سال خودم بلند شد. از اول جلسه همه چیز را سوال‌پیچ می‌کرد. ولی مشخص بود واقعا سوال دارد، نه غرض. پوشش‌اش شباهتی به ما نداشت. لاک ناخن داشت و کمی از موهایش پیدا بود.‌ هرچه بود به نظر نمی‌رسید موافق سوال باشد. گفت: «عاشق، با زبانی که معشوق اراده کند با او صحبت می‌کند. دیگر دلیل چرا؟» و یکباره کاخِ اِهِن و تُلپ‌هایم فرو ریخت! دستم را که بالا برده بودم تا دلایلم را بگویم، آرام پایین کشیدم. خجالت‌زده بودم. نه از مطالعه و تلاش‌هایم، از اینکه با آن همه، هنوز انقدری بزرگ نشده بودم که بتوانم چیزی را صِرفِ اینکه خواستِ معشوق است، بپذیرم. در دل آن دختر را تحسین کردم.‌ استاد هم که گویا اصلا انتظار چنین پاسخی را نداشت مات ماند! گفت دخترم؛ تو لِوِل جلسه را خیلی بالا بردی، من دیگر حرفی ندارم و با لبخند نشست. و من خدا را شکر کردم که خدا باز هم با زبان بنده‌اش، غرورم را شکست!

859

1404/05/14 | 09:33

زمان زیادی را سپری کردم تا بپذیرم اضطراب، یکی از بزرگترین چالش‌های زندگی‌ام در این دنیاست. گرهِ کوری که نه با دست باز می‌شود نه با دندان.‌ خودم که نگاه می‌کنم می‌گویم همهٔ تلاشم را کرده‌ام. اما خانم میم می‌گوید تو فقط در مرداب، بی‌هدف و شلخته دست و پا زده‌ای! نمی‌دانم. فقط می‌دانم که خسته‌ام. خیلی خسته..

858

1404/05/13 | 20:02

دوره نشسته بودیم. با یک نگاه کوتاه، دردِ روحِ غریبه‌ها را می‌گفت. دردِ هر ده نفرمان را. دیگران را به تعجب واداشته بود که چطور می‌تواند بفهمد؟ گفتم خیلی هم عجیب‌ نیست، شکستگی از چهره آدم‌ها پیداست. ولی او گفت: «از چشم! چشمِ آدم‌ها دلشان را لو‌ می‌دهد!»

857

1404/05/13 | 20:01

میهمان‌ها رفته‌اند. ظرف‌ها را شسته و برای پذیرایی فردا روی میز آشپزخانه زیر پنجره چیده‌ام. رویشان دستمال راه‌راه لینن انداخته‌ام تا غبار نگیرند. کتری‌ها را پُر از آب کرده‌ام و آبنبات‌ها را برای خشک نشدن به جایشان در یخچال برگرداندم. خانه بوی تمیزی می‌دهد. در تاریکی نشسته‌ام. چراغ‌ها خاموش‌اند و پذیرایی، نورِ کمسو و مهتاب‌مانندی از چراغِ بیرونِ خانه دارد. صدایی نیست. انگار کل دنیا خواب است و فقط جیرجیرکِ باغچه می‌خوانَد و شجریانِ پسر، کولی را.

856

1404/05/13 | 20:00

موهایم را شانه می‌زنم و زیر لب می‌خوانم؛ «به شانه نظم دادم گرچه این زلفِ پریشان را/چه سودی با چنین فکر پریشانی که من دارم؟/چنان آلوده دامانم، ثوابی گر به جای آرم/ثواب آلوده می‌گردد ز دامانی که من دارم.»* و فکر می‌کنم باید یک بار دیگر موهایم را مردانه بزنم!

* عاصی خراسانی