| بسـم اللّـه الرحمـن الرحیـم |

هو مورو

هو مورو

یا ذوق‌مرگِ وصل،
یا دق‌مرگِ هجران
ما مرگمان حتمی‌ست؛
میلِ تو کدام است؟!

855

1404/05/13 | 19:59

تاریخِ روی سنگ قبر را می‌خوانم. فوت: هزار و سیصد و پنجاه و شش. در فکر خیره می‌مانم. کنارم ساکت ایستاده. سرم را بالا می‌آورم و می‌گویم فکر کن قبل از اینکه این همه هیاهو را ببیند رفته! سال پنجاه و شش. نه انقلاب را دیده و نه این روزها را. آرمان داشتن در آن سال‌ها چطور بوده؟ یعنی می‌دانم زندگی برای هرکس صحنهٔ مبارزه‌اش را می‌سازد. ولی آرمان‌ها انقدری که برای ما امروز روشن‌اند، انقدری که گره خورده‌اند به روزمرگی‌هایمان، برای آن‌ها هم روشن بوده؟ باز هم فکر می‌کنم. می‌گویم ما باید خیلی شاکر باشیم نه؟ که از کل تاریخ، در این روزها زندگی می‌کنیم! وسطِ آرمان‌ها! می‌گوید بهش فکر نکرده بودم، راست می‌گویی..

854

1404/05/13 | 19:58

برش‌هایی از سخنان هرکدامشان را کنار هم گذاشته و پخش می‌کند. آه از دهانم بلند می‌شود. در این چند سال چه کسانی را از دست داده‌ایم؛ سردار سلیمانی، سیدحسن، امیرعبداللهیان، فخری‌زاده، باقری، حاجی‌زاده، سلامی، طهرانچی، برجی، عباس‌دوانی، ایزدی و رئیسی رئیسی رئیسی. چقدر دلم برای رئیسی تنگ است..

853

1404/05/13 | 19:57

بلاگرها دار و ندارشان را جلوی چشم چندصد کا بساط می‌کنند و راست راست جلوی همه راه می‌روند، آن وقت ما هر چیز کوچکی که می‌خواهیم بخریم را باید در چند پَستو مخفی کنیم که نکند چشم بخوریم! از این‌ آدم‌هایی نیستیم که همهٔ بدبختی و ناتوانی‌های خودشان را گره می‌زنند به چشم بد تا وجدانشان راحت باشد، اما یکسری چیزها برایمان واقعا غیرطبیعی شده. میهمان فرق ندارد کم باشد یا زیاد، از درِ خانه که بیرون می‌رود میوه‌خوری که بی‌آزار روی میز قرار گرفته یکهو از وسط دو تکه می‌شود! ظرف داخل کابینت خود به خود پایین می‌افتد و می‌شکند.‌ بی‌دلیل مریض می‌شویم. بحث‌های بیخود بالا می‌گیرد. مامان هم مثل ماست، یک میهمانی کوچک در خانه‌شان گرفتیم و انقدر از این چیز و آن چیز تعریف کردند که میهمان‌‌ها رفته و نرفته مامان افتاد روی تخت! به زور زیر بغلش را گرفتیم و به دکتر رساندیمش، نوار قلب می‌گیرد طبیعی، فشار می‌گیرد طبیعی، اصلا سابقه چنین مریضی‌هایی را ندارد، هرچه چک می‌کنند طبیعی اما داشت از دست می‌رفت! آنقدر این چیزها تکرار شده که وقتی لباس جدید می‌دوزم و می‌پوشم تن و بندم می‌لرزد! حالا اگر از این‌هایی بودیم که چپ و راست داشته‌هایمان را در چشم مردم می‌کردیم یک چیز، ولی دهان‌بسته بودن را بخواهند در فامیل رتبه‌بندی کنند اگر طلایش را نگیرم حتما مدال نقره‌اش مال خودم است! زندگی آن‌چنانی و پر زرق و برقی هم نداریم. چه می‌دانم. کاش یکی از بلاگرها بپرسد راز موفقیتشان چیست؟!

852

1404/05/13 | 19:56

به پ می‌گفتم بیا، آن همه برای الف شدن و نخبگانی شدن خودت را کشتی و از حرص و جوشِ نیم نمره‌ها زخم معده گرفتی، آخرش هم جنگ شد. من خنده‌خنده می‌گفتم ولی او جدی‌جدی غصه می‌خورد. به فکر فرو می‌رفت. بعید می‌دانم باز هم به چیزی غیر از درس فکر می‌کرد. دو سال (یک سال؟) پیش که برای اولین بار ایران مستقیما اسرائیل را زد و با بچه‌ها بحثش بود، آن وسط پ یکهو گفت بچه‌ها مگر ایران و اسرائیل باهم مشکلی دارند؟! یعنی می‌خواهم بگویم انقدر پرت است. ز به شوخی گفت زندگی همه‌اش درس نیست‌ها! اما خب پ همیشه با خنده رد می‌کند و به خودش نمی‌گیرد. نمی‌دانم چطور طاقت می‌آورَد. چطور می‌شود سه دهه در زمین زندگی کرد و در مریخ بود! اصلا برای چه زندگی می‌کند؟ چطور برای خودش هدف می‌گذارد؟ درس را هم باید بخوانی برای چیز دیگری، چطور به آن چیز فکر نمی‌کند؟ حتی حین نوشتن این‌ها از بی‌خیالی‌اش حرصی می‌شوم. از اینکه وقتی خنده‌خنده می‌گفتم آخرش هم جنگ شد، احتمالا به این فکر می‌کرد که ای کاش بیست‌هایش می‌توانست جلوی جنگ را بگیرد!

851

1404/05/13 | 19:55

چند روزی که دست و دلم به نوشتن می‌رفت و به هرجایی چنگ می‌زدم تا چند کلمه‌ای بنویسم و نبود، این را فهمیدم که وبلاگ را برای یک چیز خیلی دوست دارم: ناشناس‌ بودن! البته نه اینکه همین یک دلیل باشد؛ اما گل‌درشتی که این ایام به چشمم می‌آمد همین بود. کانال زدم و نوشتم. نمی‌دانم با چه عقلی چند نفر از دوستانم را عضوش کردم که البته بچه‌های آدم‌حسابی از دوران طرح‌ولایت بودند. اما خب اینی که میگویم به آدم‌حسابی بودن یا نبودن دخلی ندارد. دخلش به این است که جلوی چشم آشنا که بنویسی بدی‌هایت می‌شود تف سربالا، و خوبی‌هایت انتظار! آن‌وقت یا دیگر آن آدم را نباید ببینی یا خودت را برای تفسیر کوچک‌ترین کارهایت آماده کنی. نهایتا می‌رسی به خودسانسوری که دقیقا همان‌جاییست که فرق وبلاگ و غیر آن را می‌فهمی. حالا شاید کسی بگوید خب دوست و آشنا را ادد نکن. اینجاست که یک چیز دیگر را هم فهمیدم؛ آدم‌های وبلاگی کمتر اهل خاله‌زنک‌بازی هستند! سر و تهِ کانال را هم که بزنی احساس امنیت از حاشیه‌سازی را ندارد.‌ کانال، پتانسیل سرک‌کشی بیشتری برای آدم‌های پرحاشیه دارد. اما همان آدم‌ها حوصله وبلاگ‌خوانی ندارند. و همین است که نوشتن در اینجا مثل گشتن با لباسِ راحتی در خانه، راحت است.

1

1397/02/11 | 17:20
بسم الله الرحمن الرحیم.